بازگشت  به  زمانی که دوست می داشتم... (قسمت  سوم(آخر))

ساخت وبلاگ


..یادم آمد چند روز پیش دندانم را عصب کشی کرده بودم و به دلایلی دندانم عفونت کرده بود..چند روزی درد کشیده بودم....درد امانم را بریده بود....
اما ناگهان خوب شد...نوری وارد اتاق شد..و اتاق را کاملا روشن کرد..انکار باران قطع شده بود..و آفناب دل انکیز بهاری توی حیاط خودنمایی می کرد.. دختر بلد شد دست من را گرفت ..علی آفا پاشو بریم توی حیاط ..آفتاب زده... میخوام چیری نشونت بدم...حیرت کرده بودم...چطور این دختر به این سرعت صمیمی شد!..نگاهی به اطراف انداختم ببینم مادرش چه عکسالعملی نشان میده....اما نبود...عجیبه تا چند لحظه پیش کنارم بود..کجا رفت؟...
با تعجب دست در دست دختر به یمت حیاط رفتیم...حیاط چقدر آشنا بود ..همون حیاط دوران کودکی پر از درخت و گل و گیاه اشعه خوشید از لابلای شاخه های خیس درختان به روی زمین می تابید و سایه و نبم سایه دل انگیزی را روی موزائیکهای کهنه و سائیده شده حیاط ایجاد میکرد...
گرمای دستهای دختر در این هوای دل انگیز و نسبتا سرد بهاری در دستم چه حس خوبی داشت ...
نرگس در حیاط راه می رفت می خندبد و حرف می زد ..اما من چیز زیادی متوجه نبودم...خیلی سعی میکردم بفهمم چه میگه ....ولی انگار به زبان بیگانه ای صحبت میکرد. که درکش برام سخت بود...اما هر چه بود زیبایی بود.و احساس خوب ...نگاهم به آسمان افناد تکه های پراکنده ابر در حال عبور از دریای آبی رنگ آسمان بالای سرم بود...همینکه سرم را پایین آوردم...نرگس را دیدم....دیگه چادر سرش نبود ...انگار لباس عروسی به تن داشت لباسی سرتاپا سفید!
متعجب بودم چه وقت لباسش را عوض کرد...نکنه زیر چادرش این لباس سفید را پوشیده بود!..هر چه بود به زیبائیهاش افزوده بود ....حالا دیگه متوجه حرفاش می شدم...پرسید چطوره این لباس بهم میاد...؟..متعجب و مبهوت گفتم آره ..... خندید و به سمت گوشه ای از خیاط که میزو صندلی سفیدی قرار داشت رفت و از من خواست کنارش بنشینم....علی آقا بیا کمی حرف بزنیم دیگه غصه های هردومون تموم شده...منو با خودت ببر....خیلی وقته منتظرتم...دیگه تحملم تمام شده ...از این خانه غمزده از این کوچه از این محله ..
ته دلم راضی بودم..اما من زن داشتم ...چطور با داشتن زن و بچه این دختر را با خودم ببرم...کجا ببرم...؟... در این افکار غوطه ور بودم که صدایی به گوش رسید..دینگ دینگ.. مثل فرودگاهها یا بیمارستانها ..و پشت سرش صدای مثل بلندگو ..انگار کسی را صدا میزدن.. شاید من را صدا میزدن... حس کردم باید برم داخل ببینم کیه .‌شاید پشت درب کوچه کسی سراغم را می گرفت...با سرعت داخل خانه شدم...همه جا عوض شده بود...داخل اناقها را نگاه کردم..خدایا ابنجا خانه دوران کودکیم بود.. همون طاقچه ها ..همون پنجره ها.. چطور همچین اتفاقی افتاده شاید خانه دختر به خانه کودکی من راه داشت..و من راه را اشتباهی آمده بودم... ...آنقدر احساسم قوی بود که حس مبکردم هر لحظه ممکنه خواهر برادرهامم توی یکی از اتاقها ببینم.....اما هیچکس نبود....خسته شدم....سعی کردم برگردم.. ...اما راه را بلد نبودم...
راه را گم کرده بودم....نفسم تنگ شده بود....درب اتاقها را باز می کردم.. عجیب بود...همین الان آمدم ..پس چی شده.؟!..دلم برای دیدن دوباره نرگس تنگ شده بود...اما راهی نبود...دوباره همه جا تیره و تار شد...آسمان برقی زد و صدای رعد داخل خانه پیچید...هیچکس نبود...تنها در خانه کودکی مستاصل و گرفتار بودم..بغض توی گلویم داشت خفه ام میکرد..دلم میخواست فریاد بزنم اما نفسم در نمی آمد...انگار کسی به من گفت ..فرصتت تمام شد...
...
...
خدایا شکر!....چشماشه باز کرد.!...داداشی ..حالت چطوره....خوبی؟...صداهای مبهمی می شنیدم.....خدا بهت رحم کرد...دکتر می گفت اگه یکی دوساعت دیگه عمل می شدی عفونت به مغزت میرسید....خدا برای هر چه داندانپزشک ناشی نسازه با این دندان پر کردنش ...نور چراغ روی سرم چشمم را می زد... دینگ...دینگ دینگ ....دکتر منصوری به اتاق عمل ....

|+| نوشته شده توسط علی اکبر در جمعه دهم فروردین ۱۴۰۳  |

قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 14:57